خدایا
کفر نمیگویم
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا
در این دنیا چه دشوار است
نظرات شما عزیزان:
موفق باشید
ميدونم يه خرده ديره ولي خوندنش خالي ازلطف نيست
خدمتتون عرض بكنم
شماهميشه سرورين
همينكه تشريف ميارين
هزارهزاردل ميبرين
قربون اون عينكتون
كه شيشه استكانيه
آخرهرجي عينكه
يه موزه جهانيه
ماكف اين كلاسوصبح
تنهايي جاروميكشيم
حتي اكه جورابتون
بوبده مابوميكشيم
جون شمامخلصتون
جزوه روخونده خط به خط
نامه تمام ووالسلام
لنكه يه نمره ايم فقط
پاسخ مسافر انتظار:سلام زیبا بود.خب چرا تو خود وبلاگ مطلب نمیزارین و توی نظرات میزارین؟؟
پاسخ داوری نیا:سلام مریم جون.مرسی که نظر گذاشتی،جالب بود.راستیییییییییییی بهت تبریک میگم بابت اون موضوع ، وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم